زينبزينب، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

زينب عشق مامان و بابا

جشن تولد سه سالگی

1392/11/10 11:50
نویسنده : مامان و بابا
1,573 بازدید
اشتراک گذاری

اول از همه سلام هر روز صبح که بیدار میشم یکی از کارهایی که برنامه ریزی

میکنم که انجام بدم اینه که وبلاگت رو آپ کنم ولی هر روز نمیشه اما امروز

بالاخره موفق شدم و شروع کردم به نوشتن برای تو گل زیبا...

 

 

توی این چند وقت کارها و اتفاقات تلخ و شیرین مختلفی پیش اومده که نوشتن

جزئیاتش شاید چندین روز طول بکشه ... اما تو این ماه گذشته مهمترین اتفاق

تولد شما بود که بالاخره توی ماه ربیع الاول برات یه جشن کوچولو گرفتیم

و کادوهای خوشگل خوشگل گرفتی و از همه مهمتر خودت خیلی خوشحال

و سرحال بودی و امسال نسبت به سالهای قبل بیشتر برای تولدت اظهار شادی 

و مسرت میکردی و این برای مامان و بابا از همه چی شیرین تر بود.

 

 

 

 

این روزها با همت مامان دو روز در هفته رو کلاس میری و سرت حسابی گرم

میشه . کلاس خلاقیت و نقاشی که در کنار بازی شادی هم داره و این 

خیلی تو روحیت تاثیر داشته و تجربه درست کردن کاردستی و خلاقیت رو

داری طی میکنی . البته مامان سخت در کنارت هست و بیدار شدن صبحت

که خودش یه پروژه است رو مامان انجام میده البته دلیل اونهم دیر خوابیدن

شبهاست که زودترین حالت حدود ساعت 1 میشه . ولی ذوق و هیجان 

رفتن به کلاس دلیلی هست که بیدار بشی ولی با ناز و عشوه فراوان...

اینم نمونه بعضی از فعالیت های کلاست

آموزش مهارت دوخت

کلاژ سیب که با دست های کوچولوت ساختی

اینم نقاشی هات

**********************************************************************

 

هفته قبل روز 5شنبه رفتیم دماوند با مامان جون اینها و خاله سیمین هوا 

حسابی خنک بود و شب فقط زیر کرسی و مشغول گرم کردن بودیم ولی

روز جمعه هوا به نسبت بهتر شد و یکم رفتی تو باغ و برف بازی و تاپ و 

چرخ فلک بازی کردی و بهت خوش گذشت و این تغییر فضا خیلی برات

خوب بود و به چشم میومد.

زینب مشغول برف بازی

اینم دختر گل زیر کرسی که برات خیلی جالب بود و تا حالا کرسی ندیده بودی

***********************************************************************

 

شبها که میخوای بخوابی حتما باید قصه

برات بگیم تا لالا کنی و اونهم نوع قصه و موضوعش رو خودت اعلام میکنی

بیشتر اوقات قصه حسنی که نمیرفت حموم رو میخوای و دیگه انقدر

تکرار شده که یه شبهایی تو قصه میگی و ما گوش میدیم و این یکی

از شیرین ترین لحظه های زندگی من و مامانه .

 

 

دختر گلم هر روز که 

بزرگ میشی و شیرین تر از قبل میشی ما خدا رو شکر میکنیم 

یکی از جاهای مورد علاقه شما فروشگاهه

 

 

 

 چند شب پیش هم سه تایی رفتیم خرید کنیم

البته چون بارون میومد خیلی تو ترافیک بودیم و 

شما حسابی خسته شدی بعدم خیلی مفید نبود رفتنمون ولی در 

عوض شام رفتیم رستوران پدیده و حسابی از خجالت خودمون در 

اومدیم و خودمون رو شرمنده کردیم !!!

 

 

البته شما هم که عشق 

خوردن کباب داری حسابی راضی بودی ....

 

 

تو این چند وقت چندتا تولد بود و جشن های پشت هم رو تجربه کردی

اول تولد خودت و بعد بابا و بعدم تولد سجاد که برای هر کدوم 

شما کلی حال کردی خصوصا قسمت کیک خوردنش ....

 

 

پسندها (2)

نظرات (5)

مریم
15 بهمن 92 8:24
سیلوم به دختر دایی خوشملم.. زینب جون!! واییییی که چقدر تو این عکسات خوردنی شدی، جیگر!! بله ... امروزم که منو محسن تعطیلیم!!! برا همینه که این موقع روز برات نظر میزارم! تولدت مبارک !! و روز برفی ات خوشــــــــــــــــــ
سمانه مامان پارسا جون
27 بهمن 92 18:52
سلام مامان عزیز دلم براتون خیلی تنگ شده بود ماشاالله گل دختر بزرگ شده عکسهاش خیلی ماهن چه کیک قشنگی ببوسیدش[بوسه]
مامان نسترن
15 اسفند 92 9:52
چنین گفت زرتشت: ” که سوزانید بدی را درآتش ، تا ز آتش برون آید نیکی” پس تو نیز چنین کن دوست گلم پیشاپیش آخرین 4شنبه سال رو با شادی بگذرونی
سمانه مامان پارسا جون
27 اسفند 92 19:25
بهار هم که نباشد من به مهربانیتان از شکوفه لبریزم … عیدتان پیشاپیش مبارک
پدر و مادر
18 دی 93 15:07
سلام زينب جون مثل اسمش زيباست اميدوارم كه خدا هم زينب جون رو براي شما و هم شما رو براي زينب جون نگه داره چه حجابي هم داره انشاالله آقا امام زمان هميشه دستش رو بگيره