زينبزينب، تا این لحظه: 13 سال و 3 ماه و 30 روز سن داره

زينب عشق مامان و بابا

دیر اومدم اما.... با یه خبرخییییلی خوب اومدم

1395/2/2 21:40
نویسنده : مامان و بابا
463 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عششششق مامان و بابا

گل زیبای من زینب

اینقدر دیییییر اومدم اینجا برای نوشتن که اصلا" نمیدونم از کجا شروع کنم،

فکر کنم از آخر به اول بنویسم بهتر باشه

این روزها اوضاع زندگیمون یه کم تغییر کرده و علت اون یه اتفاق خییییلی خوبه.......

با عنایت خداوند متعال ما یه مهمون کوچولو تو راه داریم که تو خییییلی وقته منتظرش بودی

 

دقیقا" 17 بهمن روز تولد بابای مهربونت رفتم آزمایشگاه برای تست بارداری و عصر همون روز جواب مثبت و گرفتیم

من و بابا بسیاااااار زیاد خوشحال شدیم اما..... قرار شد به این زودیها به تو این خبر خوش و ندیم

چون میدونستم دل کوچولوت طاقت نمیاره 9 ماه انتطار بکشه

اما من به شدت کمر درد داشتم و نمیتونستم همه فعالیتهای قبل رو داشته باشم

مثلا" هر روز صبح که بیدارمیشدی دوست داشتی از تو تختت بیای تو بغلم

و من حسابی مااااچ بارونت کنم و خیلی کارهای دیگه که برای همه شون کمر درد و بهونه میکردم و

 انجام شون نمیدادم و تو خیلی هم از این وضع خوشحال نبودی،البته کلاس های دارالتحفیظ میبردمت

به هر ترتیب روزها گذشت و بهار 95 از راه رسید....

من به شددددددت دوست داشتم بریم پابوس امام رضا ولی چون سه ماه اول بارداری تموم نشده بود دکتر

اجازه نداد همچنان کمر درد ها و کمی ویار و حال تهوع حسابی اذیتم میکرد

دید و بازدیدهای عید نوروز برقرار بود و من به خاطر کمر درد سعی میکردم احتیاط کنم

خلاصه تعطیلات تموم شد، 17 فروردین و درست در همون روزی که من به سونوگرافی غربالگری رفتم

و از سلامت نی نی خیالم راحت شد و میخواستم خبر خوش بارداریمو بهت بدم ........

اتفاق وحشتناکی افتاد که مجبور به استراحت مطلق شدم ،

چند روزی و تو خونه خوابیدم و مامان جون و خاله سیمین اومدن خونمون

بعد از اون رفتیم خونه مامان جون ، تو خییییلی نگران حال من بودی و هر روز نگران تر میشدی که نکنه من

مثل بابا مجبور به عمل کمرم بشم ، ما هم نمیخواستیم از وجود نی نی حرفی بزنیم چون خودمون هم به شدت

نگران احوال نی نی و حتی ادامه بارداری بودیم

خلااااااصه روز 10 رجب  بود که دوباره رفتیم سونو و از سلامتی گل تو راهمون خبر دار شدیم و تصمیم گرفتیم

با یه جعبه شیرینی بیایم خونه و تو روز ولادت آقاجوادالاءمه خبر خوووووش چهارنفره شدنمون و بهت بگیم

وااااقعا" آرزو میکنم که ایکاش فیلم لحظه ای رو که بهت گفتیم :" زینب یه نی نی اومده تو دلم "

و میگرفتیم، از خووووشحالی نفست بالا نمیومد ، چند تا جییییغ زدی و با هیجاااان به همه میگفتی

میترسیدم سکته کنی از شااااادی،قررررررربون دل مهربونت برم عزیزترررر از جونم

این روزها که من همش خوابیدم تو مثل همیشه من و از محبتت سیراب میکنی

یه لحظه تنهام نمیزاری،هیچ کجا نمیری ،یه روز بابا میخواست ببرتت پارک و تو نمیخواستی بری

آخرش هم با گریه و زااااری رفتی ، ما هم نگرانتیم ، همه ش تو خونه هستی و کسل میشی ولی

رضایت نمیدی من و تنها بزاری فسقلی مهرررربون

و اما ................................

یه کم از سال 94 برات بگم که به نظر من سالی پر از امتحانات الهی بود

یکیش این بود که خاله سیمین و عمو علی تصمیم گرفتن خونه شون و عوض کنن و از واحد بغلی مون برن

همیشه به این جدایی فکر میکردم اما الان که واقعیت پیدا کرده بود تحملش برای من و تو خییییلی سخت بود

من هم دلم از این جدایی میسوخت و هم بسییییار زیاد نگران سلامتی تو بودم ،با وابستگی که بهشون داشتی

قبول اینکه خونه شون و عوض کنن و کلی از ما دور بشن برات سخت بود ،اما کاری ازم ساخته نبود و سعی میکردم

جلوی تو همه چیز و عادی نشون بدم و خودم  سرحال و شاد باشم که کار بسیااااار دشواری بود

مخصوصا" اینکه تو بسییییار عاقل و فهمیده ای و کوچکترین تغییر رو در حال و احوال من  میفهمی

شبها و روزهای خیلی سختی و گذروندیم تا تو به این جدایی عادت کنی و البته هنوز بعد از یک سال

منتظری که دوباره برگردن همینجا!!!!!!!!!!!!!!

اتفاق بعدی ترکیدگی لوله های شوفاژ و بنایی در کنار کمر درررد شدید بابا بود

که نهایت این کمر درد منجر به عمل دیسک کمر بابا شد

تقریبا" 6 ماه اول سال شدت کمر درد بابا مدام بیشتر شد تا بالاخره 3 شهریور کمرشو تو بیمارستان پارس عمل کردن

و ما به تو چیزی نگفتیم ، شب عمل من و تو رفتیم خونه مامان جون خوابیدیم و صبح زود با بابا رفتیم بیمارستان

تقریبا" ساعت 12 عمل تموم شد ، ساعت 6 بود که مامان جون بهم زنگ زد و گفت زینب حسابی بیقراری  میکنه

برخلاف میلم و به خاطر تو شب نموندم پیش بابا و اومدم خونه مامان جون پیش تو و بالاخره بهت گفتم داستان

چیه................حسابی ناراحت شدی و گریه و زاری راه انداختی ، فرداش اومدیم خونه و بابا هم تا ظهر مرخص

شد ، وقتی فهمیدی عمل و از تو پنهان کردیم حسااابی عصبانی شدی

بابا حدود 20 روز تو خونه استراحت کرد و شکر خدا از اون کمر درد ها خلاص شد و کم کم به حالت عادی برگشت

با این احوالات تو سال 94 خبری از گردش و سفر ... نبود و تو بیشتر وقتت مشغول کلاس قرآن و ژیمناستیک بودی

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)