تراژدی واکسن
تاب و توانم زینب هرچقدر به آخر دو ماهگیت نزدیک میشد من هول و هراس واکسن زدنت رو داشتم .تا دیشب که وقت دکتر داشتیم(دکتر حمیدی).وقتی تو مطب نشسته بودیم خیلی دلم شور میزد به صورت ماهت نگاه میکردم به چشم های معصومت خیره میشدم و توی دلم غوغایی بود .برعکس دفعه قبل خیلی زودنوبت ما شد .وقتی رفتیم توی اتاق دکتر بعد از معاینات مقدماتی و اندازه گیری وزن (۱۰۰/۵) دکتر قطره فلج اطفال رو ریخت توی دهن کوچولوت کمی قیافه گرفتی اما گریه نکردی بعد نوبت واکسن هپاتیت شد.دکتر از بابا خواست تا پای تپل و ناز تورو نگه داره تا بتونه واکسنت رو بزنه .من که دیگه نمیتونستم نگاه کنم عقبتر ایستادم و چشم هامو بستم توی دلم سپردمت به صاحب الزمان .وااااااااااااااای...
نویسنده :
مامان و بابا
9:42