اتاق زینب
عزيز دلم ، زينب
امروز من و بابا محمد با صداي ناز تو از خواب بلند شديم بعد از اينكه تو شير خوردي سعي كرديم تو رو بخوابونيم تا خودمون هم بتونيم بيشتر بخوابيم (چون ديشب حدود ساعت 2 نصف شب خوابيديم) ولي خيلي موفق نشديم.نمي دونم چرا ديشب خوابت نميبرد.به هر حال دير از خواب بلند شديم و البته به خاطر اينكه نمي تونستيم تو رو با خودمون ببريم راهپيمايي 22 بهمن مونديم تو خونه.و ديديم چه كاري بهتر از اينكه به اتاق تو سر و سامون بديم (به خاطر رفت و آمد مهمون هاي عزيزي كه ميومدن تا تورو ببينن و سيسمونيت رو ببينن اتاقت كمي شلوغ بود و رفت و آمد توش مشكل)
بنابراين اول شما دختر نازنين رو خوابونديم توي تختت تا براي اسباب بازيهات ذوق كني و دست و پا بزني و ما كارمون رو بكنيم
خلاصه باباي عزيزت اول صندلي غذاتو جمع كرد و داشت سعي ميكرد كه اونو بالاي كمد ديواري جا بده و چون جا كم بود كمي كلافه شده بود تو هم شير ميخواستي و من اومدم تو اتاق خواب كه بهت شير بدم كمي بعد يه صداي خفيفي به گوشم رسيد ....اصلآ فكر نميكردم كه بابا محمد از روي چهار پايه افتاده باشه!!!!! وقتي شير خوردنت تموم شد رفتم پيشش و ديدم كمي نالان راه ميره گفتم چرا اينجوري شدي؟ گفت كه با صندلي غذا سقوط كرده.الهي بميرم براش، حسابي دلم سوخت.
خلاصه اتاقت جمع و جور شد.
در ضمن امروز من براي اولين بار ناخن هاي ظريف و كوچولوت رو خودم كوتاه كردم.قبلآ اين كارو مامان جون عزيز و مهربون انجام داده بود ولي من دلم نميومد ميترسيدم به انگشت هاي كوچولوت صدمه بزنم.ولي امروز ديدم حسابي داري به صورتت چنگ ميندازي و منو مجبور كردي تاخن هاتو كوتاه كنم.