زينبزينب، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

زينب عشق مامان و بابا

سعی کن همیشه با حب اهل بیت زندگی کنی گلم

امروز سالروز شهادت حضرت محمد صلی الله و  به روایتی امام حسن علیه السلام است . برات چندتا حدیث مینویسم: ۱-(قالَ الإمامُ الْحَسَنُ الْمُجتبى )عَلَيْهِ السَّلام( : يَا ابْنَ آدْم! عَفِّ عَنِ مَحارِمِ اللّهِ تَكُنْ عابِداً، وَ ارْضِ بِما قَسَّمَ اللّهُ سُبْحانَهُ لَكَ تَكُنْ غَنِيّاً، وَ أحْسِنْ جَوارَ مَنْ جاوَرَكَ تَكُنْ مُسْلِماً، وَ صاحِبِ النّاسَ بِمِثْلِ ما تُحبُّ أنْ يُصاحِبُوكَ بِهِ تَكُنْ عَدْلاً. امام حسن مجتبي (عليه السلام) فرمود: اى فرزند آدم! نسبت به محرّمات الهى عفيف و پاكدامن باش تا عابد و بنده خدا باشى. راضى باش بر آنچه كه خداوند سبحان برايت تقسيم و مقدّر نموده است، تا هميشه غنى و بى نياز...
13 بهمن 1389

برات از احساساتم میگم...

يكي از چيزهايي كه در اثر گذر زمان گم ميشه هيجانات و احساسات مختلف ماست.نوشتن اين احساسات ميتونه مكتوبات ارزشمند و شيريني در آينده باشه. زينب گلم،من ه  ميشه به نوشتن احساساتم علاقه داشتم البته هميشه هم اين كار رو نكردم اما مثلا در دوراني كه عقد كرده بوديم وقتي بابا محمد مهربونت برام پيام هاي قشنگ ميفرستاد(كه البته تعدادشون قابل توجه بود) من همه اونا رو يادداشت ميكردم تا براي هميشه برامون به يادگار بمونه. عزيز جانم،قبل از اینکه به دنیا بیای من برات يه نامه نوشتم .شب قبل از اينكه اون درد شيرين بياد سراغم توي يه نامه از احساسم برات نوشتم از اينكه دوران بارداري چقدر برام شيرين بوده و سختي هاي دوران حمل به خاطر وج...
12 بهمن 1389

سرگرمی بابا !

این روزها سرگرمی بابا محمدعکس انداختن از تو و دیدن عکس های تو  و طراحی کردن اونهاست البته اگر فرصت پیدا کنه. اینم یکی از اون طرح هاست.            این عکس هم مربوط میشه به شب گذشته که  خونه مامان جون در حال خواب بودی و با دلسوزی ما مواجه شدی   و البته با سرعت خودمون رو به خونه رسوندیم که خواب خوشت خراب نشه ولی با ورود به خونه با این صحنه جالب موجه شدیم بله زینب گل شاد و سرحال تا ۳۰/۲ بامداد در بیداری بسر می برد           ...
12 بهمن 1389

بدون عنوان

                                                    بنام خالق زیبایی ها درست یکماه پیش روز هفتم دی ماه هشتاد و نه و در بیمارستان مادران تهران و توسط خانم دکتر امانی خداوند بزرگترین موهبت خود را بر ما ارزانی داشت و زینب کوچولو قدم قشنگش رو به این دنیا گذاشت. عجب روز قشنگی بود با اینکه انتظار تولد زینب جان از حدود ساعت ۲ نیمه شب آغاز شد و مامان جون و بابای زینب از اضطراب در ...
10 بهمن 1389

شرکت در مسابقه

فکر میکنم مثل همه بچه ها یه روز میادکه ما به خاطر خیر و صلاح زندگی زینب عزیزمون اونو به خاطر خدایا نکرده کار اشتباهش سرزنش میکنیم  و اون هم حتمآ از ما دلخور میشه    و ما هم که نمیتونیم ناراحتی عشقمونو    ببینیم بهش یه آدرس اینترنتی قشنگ میدیم و میگیم :" ما همیشه عاشقانه دوست داشتیم و داریم و موفقیت تو در زندگی آرزوی مشترکمونه   و... " فکر میکنم با دیدن صفحات این وبلاگ کلی هیجان زده میشه   و اگر مثل مامان و باباش احساساتی باشه حتمآ اشک توی چشمای با نمکش جمع میشه   ...
10 بهمن 1389

جمعه اي كه حوصله ام حسابي سر رفت

  زينب جون: امروز كه روز جمعه بود. ظهر با خاله جون و مامان رفتي حموم و مثل گل شدي و آماده خوردن شدي .امروز قرار بود بريم خونه ماماني ولي چون بابا محمد مريض بود نشد بريم  راستی امروز ماه گرد اولین روز ورود زینب عزیز به خونه است این عکس هم مربوط به یکماه پیش میشه   ...
8 بهمن 1389