تجربه متفاوت زینب گل ما
اول سلام دخمل نازنينم عيدت مبارك طاعات و عبادات قبول
تو ماه رمضان حسابي كيف كردي و مشغول عبادات و شب زنده داري بودي
قرآن خوندن هاي بانمكت و شب بيدار بودنت حسابي براي
خودت شيرين بود و لذت مي بردي . البته اين شب بيداري فعلا
هم ادامه داره مثلا ديشب حدود 30/2 بود خوابيدي .
حالا نميدونم اين شب بيداري شما تقصير ماست چون چند شب
نيمه شب رفتيم ارك و مناجات خونديم و عشق كرديم و بقيه
شب ها هم مامان گلت تا سحر بيدار بود و شما هم خيلي پايه
پا به پاي مامان بيدار مي موندي و مشغول سر سره بازي و نقاشي
و تفريحات ديگه ميشدي به قول خودت مميدونم...
اما در هر حال هر چه بود گذشت حيف از ماه قشنگ رمضان
شب عيد فطر افطار كه كرديم رفتيم خونه خاله سيمين تولد
علي آقا بود و مامان جون و بابا جون هم بودند و مراسم مختصري
با حضور گرم شما برگزار كرديم تا حدود ساعت 12 اومديم خونه و
شما قصد لالا كردن داشتي و رفتي با مامان بخوابيد و همون موقع
اعلام شد عيده و بطور خيلي بي سر و صدا شادي كرديم و ...
اما شما حدود ساعت 30/1 بيدار شدي و با سرحالي قصد بازي
داشتي خلاصه تا حدود 3 بيدار تشريف داشتي و بالاخره خوابيدي.
روز عيد ناهار رفتيم خونه مامان جون اينها و همه خاله ها هم بودن
حسابي عيد بازي بوده و همه بهم عيدي ميدادن و شما هم چندتا
عيدي قشنگ قشنگ گرفتي و تا حدود عصر اونجا بوديم و تو اين زمان
شما تو حياط تاپ تاپ عباسي سوار شدي و بازي هم كردي
بعدازظهر رفتيم بيرون تا مامان خريد كنه اما چون شما بيشترين و
بهترين لذت ما خريد براي شماست يه كلاه حصيري با مزه و يه
كتوني صورتي خيلي خوشگل چراغدار برات خريديم و اين هم
شد عيدي ما به دخمل نازنينمون.
ديروز كه روز بعد عيد بود هم رفتيم خونه ماماني اينها عمه حوري
يا بقول شما(عمه خوري) و عمو عليرضا هم بودند و شما حسابي با
محسن بازي ميكردي و براي همه بعد از گذشت زماني شيرين
زبوني مي فرمودي تا غروب كه به همراه ماماني و بابايي و عمه اينها
رفتيم بيرون و كلي گشتيم و به اصرار جمع شما رو برديم
پارك . بيشترين چيزي كه برات جالب بود فواره ها بود و بعد هم خيلي
كيف ميكردي كه خودت تاتي كني و راه بري البته سرسره بازي هم با
كمك مريم و محسن و تشويق هاي بي دريغ اونها انجام دادي.
بهر حال اين هم تجربه اي بود برات كه خوشت اومده بود
ولي انقدر كه پاركها شلوغه و آدمهاي عجيب و غريب
توش هست من و مامانت خيلي خوشمون نمياد
كه بريم و تو رو هم ببريم.
بعداً نوشت :
اولین بار که زینب گل رفت پارک مربوط میشه به سال گذشته که خیلی کوچولوبود.یه روز من(مامان) با خاله ها و نرگس و سجاد رفتیم پارک که شما اون موقع بیشتر علاقه داشتی لا لا کنی.بعد از اون هم یکی دو بار آخر شب با بابا رفتیم پارک ولی بازهم علاقه زیادی نشون نمیدادی و خیلی زود برگشتیم خونه.دو بار هم چند ماه پیش رفتیم پارک بانوان ولی این بار بزرگتر شده بودی و در کنار بابا بیشتر بهمون خوش گذشت.
اینجا کوچولو بودی و خیلی تاپ بازی رو دوست نداشتی
پسر خاله نگران!!!!!!