زينبزينب، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 10 روز سن داره

زينب عشق مامان و بابا

روز و شب های سخت زینب

1391/9/13 18:32
نویسنده : مامان و بابا
1,219 بازدید
اشتراک گذاری

دختر نازنینم اول سلام چند روزی هست که میخوام برات بنویسم

اما وقت فراغت درستی نداشتم تا بتونم درست با خیال راحت

برات یادگاری بنویسم عزیز دخترم.

از اول محرم که مشغول عزاداری خونه مامان جون اینها بودی

و سرت گرم بود و این یکی از خوبیهای شروع وابستگیت بود

چون تقریبا حواست پرت میشد و خیلی سراغ شیر خوردن

نمیگرفتی اما از شب اول که قرار بود مثل خانم ها بخوابی و

دیگه ماجرای اصلی آغاز شد . الهی بمیرم اصلا بلد نبودی

بخوابی و کلا برنامه ای برای خواب نداشتی و تا حدود ٣٠/٣

انقدر بازی کردی و هربار که اسم خواب می اومد گریه میکردی

که نخوابیم و بازی کنیم و مامان بنده خدا مجبور بود پا به پای

تو بیدار بشینه و انقدر این کارها رو میکردی تا از خستگی

خوابت می برد این قضیه فقط مختص شب اول نبود و تقریبا

هنوز که حدود دو هفته گذشته کما بیش ادامه داره .

 روزها رو هر جور هست میگذرونی ولی شبها خیلی بی تابی میکنی

تا بخوابی . متوسل به انواع و اقسام روشها شدیم و فعلا

روش خاصی جواب نداده از روی پا خوابیدن و روی شونه خوابیدن

و شیشه خوردن و پستونک که تا حالا لب نمیزدی و یه شب

به بهانه اش در حالی که توی دست بود خوابیدی ولی فقط

همون شب . واقعا روزهای سختی رو میگذرونی و حسابی تو

فشار هستی ما حسابی درکت میکنیم و صد البته مامان مهربونت

که خم به ابرو نمیاره و همراهت هست . از نخوابیدنت که بگذریم

جدیدا از فرط این فشار روحی یکم عصبی شدی و با اون ناخن های

کوچولوت صورت بابا و مامان و همه اطرافیان رو خط خطی میکنی

که این خیلی توی اعصاب مامان و باباست چون تقریبا هر روز

یه خط جدید روی صورت ما منقش کردی و از اون بدتر اینه که هر کسی

یا بچه ای که نزدیکت بشه برای عکس العمل این کار بد رو انجام

میدی و باعث خجالت ما میشی . عزیزم پریشب با زبون خوشگلت

گفتی که چون دیگه شیر نمیخوری چنگ میزنی

و حسابی دل مامان رو کباب کردی .

 الهی قربونت برم که شیرین زبونیهات باعث

شده که هر روز برای ما دوست داشتنی تر از قبل بشی و با

وجود همه کارهات مامان و بابا عاشقانه تر از همیشه عاشقت باشند.

آخر اون هفته رفتیم بیرون بخاطر شما که یه تنوعی هم برات بشه

رفتیم هایپر و ابتدا بخاطر شما رفتیم فضای بازی و چند دقیقه ای

بازی کردی و یه کم سر حال شدی

و تا آخر مثل خانم ها توی چرخ

نشسته بودی و گاهی یه خوراکی نوش جونت میکردی و تا آخر

شب که رفتیم رستوران و شام خوردیم از بس خانم بودی و دوست بابا

گفت چقدر با نمکه این زینب خانم و یه عروسک بهت هدیه داد و

شما با عشق اومدی و مامان گفتی مامان ممین کادو گرفتم .

خلاصه عزیزم بدون که ما کاملا درکت میکنیم و عکس العمل هات

رو متوجه میشیم ولی چه کنیم مجبور بودیم عزیزم.ولی بدون که مامان

و بابا عاشق ترین عاشقهای دنیا هستند و قلبشون بای تو

نازنین دخترشون میزنه .

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (16)

مامان نسترن
16 آذر 91 8:51
عزاداریها قبول باشه دوست خوبم. بلاخره این روزها وشبهای سخت ازشیر گیری هم می گذره. هر دورانی واسه خودش خاطره میشه. قربون زینب جون بشم با این ژسهای قشنگش
مامان پریسا
16 آذر 91 11:23
مامان كنجد
16 آذر 91 11:34
سلام.روز بخير.خدا زينبتونو براتون حفظ كنه.ممنون كه نظر گذاشتين.ولي نميدونم چرا نميتونم نظراتو تاييد كنم!!!دكمه تايييد نداره!!!!
مامانی زهرا
16 آذر 91 11:39
سلام دوست خوبم ممنون که سر زدید روی گل دختر ماهتون رو ببوسید
سمانه مامان پارسا جون
16 آذر 91 11:44
لام عزيزم کاملا درکت ميکنم چون ما هم دقيقا همين روزا رو گذرونديم پارسا هم از وقتي از شير گرفتيمش نه روي پا ميخوابيد نه جور ديگه اي تا اينکه ما تصميم گرفتيم يه خورده سنگ دل بشيم و شبها ميخوابيديم و پارسا که خوابش ميومد اينقدر گريه ميکرد که ما بلند بشيم راه ببريمش تا بخوابه ولي ما اهميت نميداديم و اينقدر گريه ميکرد تا خسته بشه و اين خيلي سخت بود حالا ديگه به نفع خودش هم شده شبها هر وقت خوابش ميگيره خودش مياد کنارمون چشماشو ميبنده و ميخوابه نصف شب هم اگه بلند بشه بهش آب يا آبميوه مديم شما هم امتحتان کنيد بد نيست ايشاا.... اين دوران هم بزودي ميگذره
مامان كنجد
16 آذر 91 11:48
_)_ .-'(/ '-. / ` \ / - - \ (` a a `) \ ^ / '. '---' .' .-`'---'`-. / \ / / ' ' \ \ _/ /| |\ \_ `/|\` |+++++++|`/|\` /\ /\ | `-._.-` | \ / \ / |_ | | _| jgs | _| |_ | (ooO Ooo)
سايروز
16 آذر 91 12:17
عزيز چه دختر شيطوني
زهرا (✿◠‿◠)
16 آذر 91 15:29
عزیزم اولش خیلی سخته ! می دونم! محمد صادق شب اول که تا نماز صبح بیدار بود!(یعنی بودیم!!!) خیلی بیتابی می کرد! زودی قبول می کنه جریان و عزیزم... بچه ها زود به موقعیتشون عادت می کنن!... موفق باشی...
نازنین (مامان ثنا)
16 آذر 91 18:10
عزاداریتون قبول باشه دوست خوبم. انشالله این دوران سخت زودتر تموم میشه . زینب جان سلامت باشه
مهتاب
16 آذر 91 23:29
مامانی گل روزهای سختی میگذرونی باید صبرکنی بلاخره میگذره .یک تجربه از خودم برات میگم امیدوارم که کمکت کنه من دخترم کامل حرف میزد وبه قصه علاقه زیادی داشت شاید باورت نشه من دخترم با تعریف یک قصه از شیرگرفتم. براش گفتم اگه دوست داری بزرگشی باید غذا بخوری....البته چون شب باشیر خوردن میخوابید شروع بگیره کردن کرد اما نمیگفت که شیر میخوام منم با اون گریه میکردم اما فقط چند روز بیشتر نبود امیدوارم موفق باشی و در پناه خدای مهربون باشید
مامان سمانه
18 آذر 91 2:16
ای جانم میدونم روزهای سختی برای شما و هم زینب جون امیدوارم به زودی این بی تابیها برطرف بشه
مامان سيد محمد سپهر
18 آذر 91 10:16
سلام عزيزم ممنون كه به ما سر زدين
فاطمه مامان صبا
21 آذر 91 4:14
آخی عزیزم منم دلم کباب شد برات................ایشالا که زود عادت میکنه..........اعزاداریاتون قبول
مامان گیسوجون
23 آذر 91 11:11
سلام عزیزم امیدوارم هر چه زودتر این روزهای سخت تموم بشه خیلی سخته بیشتر برای مادر
خاله فاطمه
23 آذر 91 19:31
الهی خاله بمیره واست ببخشید که مرضیه همش جلوی چشمای قشنگ شما شیر می خوره آدٍدٍتم
said
25 آذر 91 15:49
خيلي خوشكله خدا واستون نگه داره