دختر گلم داره 2 ساله میشه
اول از همه سلام
زینب جونم امروز که بیست و هشتمین روز از ماه آذر سال نود و یک
دیگه چند روز بیشتر تا تولد دو سالگیت باقی نمونده ، از تولد یکسالگیت
تا الان خدا رو شکر پیشرفت هات فوق العاده بوده عزیزم . انشاالله امسال
هم بعد از ماه عزای اهل بیت و تو ماه ربیع تولدت رو جشن میگیرم .
توی این چند وقتی که گذشت خیلی کارهای مختلفی پیش اومد
دهه سوم ماه محرم خونه مامانی (مامان بابا) روضه خانم ها بود
و شما هر روز همراه مامان ظهر میرفتید خونه مامانی و مشغول
روضه بودی حتی یک شب هم بخاطر راحتی شما خونه مامانی اینها
موندیم و شما کلی کیف کردی . مامانی برات قصه خاله سوسکه
گفت و تو هم با لذت تموم گوش دادی و تقریبا حفظ شدی .هنوز هم
گاهی میخونی میروم بر همدان ... البته اون شب
هم حدود ٣٠/١ بود خوابیدی و مامان و بابا حسابی حرص
میخوردند که مزاحم خواب دیگران نباشی.
خلاصه تا شب آخر روضه که دیگه شما خیلی خسته شده بودی
رفتی خونه مامان جون اینها موندی و مامان تنها رفت روضه تا شب
که بابا اومد دنبالت و مثل خانمها توی ماشین کنار بابا نشستی
تا خونه مامانی اینها، البته یکم به عشق ساعتی که برات خریده بودم
تو روزهای بعد یه کم سرما خورده بودی و رفتیم دوباره دکتر و برات
یه سری دارو داد . شبی که رفتیم دکتر خاله فاطمه هم مرضیه رو
آورده بود و شما یکم سرت گرم بود و خیلی گریه و زاری نکردی .
بعدم با هم رفتیم خونه مامان جون اینها و شام مهمونشون بودیم.
چند روزی که داروها رو مصرف کردی مامان و بابا متوجه شدن که
هیچ فرقی نکرده و سرفه هات همچنان پابرجا هست و دل مامان
و بابا برات حسابی می سوخت . از روز ٤ شنبه هفته قبل مامان هم
حسابی مریض شدو تب و لرز فراوان داشت و از ترس اینکه شما مریض
نشی زود رفتیم دکتر و دکتر هم گفت آنفولانزاست واگیر داره .ما هم
از ترس اینکه شما وا نگیری بردیمت خونه مامان جون و شب رو برای اولین
بار جدای از مامان و بابا خوابیدی البته با کلی ذوق و لذت .
فردا صبح مامان هم اومد اونجا پیش شما و حسابی به مامان جون
زحمت دادیم و شب هم بودیم و روز جمعه هم تا آخر شب بودیم .
روز شنبه بالاخره موفق شدیم رفتیم پیش دکتر ولایتی . حدود ساعت٣٠/٨
رفتیم داخل و دکتر به محض معاینه گفت باید یه عکس از سینه خوشگلت
بندازی و سریع رفتیم بیمارستان مهراد
که همون نزدیکیه و عکس انداختیم
و اومدیم مطب . خدا روشکر گفت عفونت و چیزی نیست و همون مشکل
آلرژیه و باید دارو بخوری و آمپول بزنی . همون شب اومدیم و داروهات رو گرفتیم
و آمپول رو هم با دلسوزی و غصه فراوان زدیم و اومدیم خونه حدود ١٢ بود.
تعداد آمپولهات ٣ تا بود که باید ٣ شب پشت سر هم بزنی . روز یکشنبه
خونه مامان جون بودی و آخر شب همراه خاله سیمین اینها رفتیم و دوباره
تراژدی آمپول رو اجرا کردیم و اومدیم البته این بار از ورودی در شروع کردی
به گریه و تا آمپول رو زدیم کلی زاری کردی و تا اومدیم بیرون بابا برات یه عروسک
با مزه خریده بود که شیر میخوره و دلش تکون میخوره و مامان و بابا میگه...
تا حدودی حواست بهش پرت شده و گاهی یاد آمپول می افتادی و میگفتی
آمپول بده و خانم آمپول نزنه و تا حدود ساعت ٣٠/١ بود که خوابیدی .
اینم چندتا فیگور از زینب خانوم توی مطب دکتر
طبق معمول
و طبابت مامان و بابا دیشب هم دلمون نیومد بریم سومین آمپول دگزا رو
بزنیم و خدا رو شکر بهتر هم شدی . انشاالله که همیشه سالم و سلامت باشی.