واکسن چهار ماهگی
دیروز که هفتم اردیبهشت بود زینب جونم چهار ماهه شدی یا همون چهار ماهگیت تموم شد
از یه طرف خیلی برای مامان و بابا خوشحال کننده بود و از یه جهت دیگه ناراحت کننده ؟
خوشحالی بخاطر اینکه شما یک ماه بزرگتر شدی و کارهای بامزه تر انجام میدی
و ناراحتی بخاطر اینکه وقت واکسن چهار ماهگی شده و باید بریم دکتر تا واکسن بزنی
دیشب حدود ساعت ٨ رفتیم مطب آقای دکتر حمیدی البته با این آمادگی که الان مطب
خیلی شلوغه و باید چند ساعت بنشینیم تا نوبتمون بشه .ولی در کمال تعجب خانم منشی
گفت که تا یک ربع دیگه میتونید برید داخل ! دیشب برخلاف گذشته شما بیدار بودی و خیلی
سرحال مشغول حرکت توی کاریر خوشگلت و بی تابی میکردی تا بغلت کنند تا همه جا رو
ببینی و همینجوری سر خوشگلت رو به جهت های مختلف حرکت بدی و از همه جا خبر دار باشی
البته این خصوصیت رو به قول مامان عزیزت از بابا داری و فضول جون هستی؟!!
القصه حدود ساعت ٩ بود که رفتیم تو . دکتر بعد از چکاب گفت که وزنت شده ١٠٠/٦ و خوبه
و رفت سراغ قسمت بد ماجرا که از چند روز قبل مامان براش غصه میخورد و ناراحت بود.
آقای دکتر سرنگش رو آورد و مامان که طاقت دیدن نداشت و بابا هم بالاجبار مجبور بود اون
رون خوشگلت رو نگهداره تا دکتر واکسن بزنه و خلاصه زد و با زدنش دل مامان و بابا آتیش
گرفت چون صدای جیغ و گریه ناز شما بلند شد البته بخاطر اینکه خیلی خانمی بعد چند
لحظه آروم شدی ولی کسل بودی و اخم کرده بودی و تو ماشین خیلی عصبانی مامان و
بابا رو نگاه میکردی و خلاصه وقتی رسیدیم خونه خیلی بهتر بودی و میخندیدی ولی تا
صبح تو خواب ناله میکردی و یواش یواش تب کردی ...