زینب جون بابا و مامان پنج ماهگیت مبارک
امروز که هفتمین روز از آخرین ماه بهار سال نوده دختر دردونه ما پنج ماهه شد
عزیز دلم هر روز که داری بزرگتر میشی عشق و علاقه مامان و بابا هم با شما
داره رشد می کنه و وقتی که چند ساعتی رو از شما دور هستیم انگار که سالها
بوده و شاید بشه گفت همون لحظه که ازت خداحافظی میکنیم و می بوسیمت
دلتنگت میشیم(البته این موضوع بیشتر برای باباست که هر روز از شما جدا میشه)
عزیزم انشاالله که سالهای سال سالم و سلامت باشی
الان هم که به همراه مامان و خاله سیمین دماوند هستی و از پنجشنبه که با هم
رفتیم و مامان جون و بابا جون و خاله اینها همه بودن (بجز خاله فاطمه جون و احمد آقا)
خیلی خوش گذشت و اول هوای خوب و بعد هم که استراحت و تفریح . شما اونجا موندی
گفتیم که بیاین تهران هوای گرم و آلوده بخورید پس باشید تا شب که اگه دوست داشتید
بازم بمونید و اگر خواستید بیاین خونه .
عکسهای قشنگ قشنگ گرفتیم که البته توی دوربین و پیش شماست و تو فرصت و پست
بعدی برات میذارم.امروز فقط خواستم برات بنویسم بگم که :
پنج ماهگیت مبارک و بابا و مامان عاشقانه دوستت دارند