خدایا ممنون که زینب گلمون سرحال و سلامته
دختر نازم تو چند روزی که شما خیلی سرحال نبودی مامان و بابا هم پا به پای تو
غصه میخوردند و همش دنبال چاره بودند تا زودتر سلامتی شما برگرده و اون میسر
نشد الابه لطف خداوند متعال که همیشه شامل حال ما و توست.
زینب جان ! از اوایل هفته قبل که پیش دکتر افشاریان رفتیم و برات داروی جدید
تجویز کرد کم کم حالت بهتر شد و تا روز چهارشنبه که قصد مسافرت به شمال
و ویلای عمه حوری اینها رو داشتیم مامان و بابا دو دل بودن که نکنه سفر رفتن
ما باعث بشه شما حالت دوباره بهم بریزه و اذیت بشی ولی با تجویزهای خاله ها
و مامان جون و گرم کردن دل خوشگلت و روغن زیتون و توکل برخدا تصمیممون بر
این شد که بریم و روز چهارشنبه مامانی و بابایی و عمه حوری اینها صبح حرکت
کردند و ما هم چون بابا خیلی کار داشت نشد که عصری حرکت کنیم و خوابیدیم
و صبح اول وقت حرکت کردیم اول رفتیم دماوند و رختخواب آنتی پَشَت رو برداشتیم
و رفتیم به سمت شمال شکر خدا هوا خوب بود و شلوغ هم نبود تا حدود ساعت١٢
بود دیگه که رسیدیم صلاح الدین کلا . هوا دمدار بود و گرم چون درست سر ظهر بود
یکی از دلمشغولیهای ما این بود نکنه شما اونجا از آدمها غریبی کنی ولی بالعکس
به قول عمه حوری خوش سفرترین مسافر بودی و همه رو با یه خنده مهمون میکردی
خلاصه روز عید رو تو ویلا بودیم و ناهار جوجه کباب درست کردیم و رو به دریا خوردیم و
(لازم به توضیح که عمو علیرضا اینها و عمو محسن عموی بابا هم اونجا بودند)
چون توی ویلا کولر گازی بود تو وقتهایی که هوا گرم بودسعی میکردیم کمتر شما رو
بیرون ببریم و دم غروب میرفتیم دم ساحل اما به محض اینکه می نشستیم
شما لالا رو به همه چیز ترجیح میدادی و به خواب ناز میرفتی .
القصه آخر شب عمه بابا و بچه هاش هم به جمعمون پیوستند
و تقریبا ٣٠ نفری شدیم و خوش گذشت.عصر جمعه یه سری از همسفریهامون رفتن
و ما هم عصر روز شنبه بود که حرکت کردیم به سمت تهران و حدود ساعت ٣٠/٩ شب
بود که رسیدیم . خوشحال کننده ترین بخش سفر شادی بود که تو چشمای شما
موج میزد و از اینکه تو سلامت و سالم و شاد بودی مامان و بابا خیلی خوشحال بودن
عکس العملهای شما برای بچه ها فوق العاده بود ذوق کردن های بامزه و با نمک.
زینب جون تو چند روز بیماریت مامان خیلی غصه خورد و همش نگرانت بود ماهمیشه
باید قدر مامانتو بدونیم و ازش ممنون باشیم و از خدا براش سلامتی و توفیق طلب کنیم.