گوله نمک ما
اول سلام ، حلول ماه شعبان و اعیاد بزرگ اون رو به همه تبریگ میگیم
چند روزی بود که میخواستم برات بنویسم ولی هر روز به شکلی نمیشد
یه روز کار زیاد بابا و یه شب بخاطر بیداری شما و یه روز قطعی نت و...
اما خدا رو شکر امروز موفق شدم تا برات بنویسم از اون هفته روز دوشنبه
که موقع واکسن شش ماهگیت بود و شب رفتیم پیش دکتر حمیدی
و گفت فقط یکی از واکسن ها رو میزنه و یکی دیگه که هپاتیت باشه رو
ماه دیگه میزنه .خلاصه بعد از معاینات مختلف دکتر گفت شما تقریبا ٧ کیلو
شدی و روند رشدت با اسهال و مریضی خوب بوده و دکتر گفت
که یواش میتونی سوپ هم نوش جون کنی . و اما قسمت سوزناکش
شروع شد و آمپول با سوزن بزرگ و دکتر تو رون قشنگت زد و شما هم
جیغ زدی و گریه سوزناک البته کمتر از یک دقیقه و بعدش رفیتم خونه
مامان جون اینها تا حدود ساعت ١١ بد نبودی و از ١١ به بعد تب کردی
اونهم بصورت صعودی و تا حدود٥/٣٩ درجه قطره استامینوفن هم خوردی
ولی کلا بعد چند ثانیه برگردوندی خلاصه تا صبح حسابی بی تاب بودی
و نمیتونستی بخوابی و مامان و بابا هم غمگین غصه تو رو میخوردند که البته
مامان کلا بیدار بود و پلک روی هم نگذاشت و این ماجرا تقزیبا تا عصر چهارشنبه
ادامه داشت تا شب عید مبعث دیگه تبت اومد پایین و سرحال شدی.
روز عید خونه خاله حمیده بابا جلسه خانوادگی بود و همه اقوام مامانی بودند
غیر از عمو علیرضاکه چین بود .اونجا به شما خوش گذشت و حسابی
دل همه رو بردی چون همه رو با یه خنده یا سرسری تحویل میگرفتی
و به قول مامان عزیزت مثل سینی ته دیگ دست به دست می شدی.
تا غروب اونجا بودیم و یه سر رفتیم به مامان جون و بابا جونت زدیم و گفتیم
شب عید مبعث و تو ماه رجب چه کاری بهتر از زیارت و بلند شدیم و رفتیم
زیارت حضرت عبدالعظیم و یه زیارت باحال کردیم و اومدیم شما هم با
خوشحالی اطراف رو نگاه میکردی و حتما بهتر از ما زیارت.
روز جمعه شب عروسی دختر خاله مامانی بود و رفتیم هتل اوین عروسی
البته چون شما رو دعوت نکرده بودن شما مهمون مامان جون اینها بودی .
تو چند روز بعد از واکسن خدا رو شکر خیلی سرحالی و کارای بامزت هم
که هر روز بیشتر میشه تقریبا دقایقی رو بدون کمک می شینی و خنده های
خیلی باحال میکنی توی رورئک به خوشگلی وایمیستی و سوپ هم نوش جان میکنی
بعضی وقتا گریه های لوسی میکنی که آخ دل آدم رو می بری از بس نمکداره.
از بعد واکسن یه کم سرفه میکنی و روز دوشنبه رفتی دکتر چندتا دارو داده
که بخوری و انشاالله سینه دردت هم زودخوب بشه گل دخترم.
یکشنبه هم سالگرد ازدواج مبارک مامان و بابا بود
یادآور خاطرات خوش ٤ سال پیششون که به همین
مناسبت یه جشن با حال سه نفره امسال برگزار کردن . البته از همه
سالهای گذشته خوشتر و اونهم دلیلش حضور شما بود و بس