باورم نمیشه!!!!!!!!! میوه شیرین و خوشمزه عشقمون یکساله میشه
عزیز تر از جانم،همه هستی ام،شیشه عمرم،.....زینب زیبای من
هزاران هزار بار شکر خالق یکتا به خاطر امانت گرانبهایی که به ما سپرد،به خاطر وجود تو،به خاطر سلامت تو ،شکر خالق زیبایی ها برای همه لحظه های قشنگ و شیرین با تو بودن.شکر خداوند بزرگ و توانا به خاطر خلق کردن تو موجود نازنین و مهربان و کوچولو که با خنده های دلبرانت لحظه به لحظه شیدایی دلمون رو صد چندان میکنی .
" تولد هر نوزاد یک معجزه بزرگ از طرف خداوند مهربان است"
این جمله رو خیلی شنیده بودم اما وقتی باردار شدم و شاهد رشد و تکاملت بودم و مراحل زایمان رو پشت سر گذاشتم و در نهایت تو رو در آغوش گرفتم به این جمله ایمان آوردم و به یقین رسیدم که تولد هر نوزاد یک معجزه بزرگِ بزرگِ بزرگِ .
البته همه چیز به این جا ختم نمیشه،الان بعد از یک سال روز به روز پیشرفت و تکاملت رو میبینم و از این همه ظرافت و لطافت و قدرت خداوند حیرانم.!!!
موجود کوچولویی که پارسال این موقع توی دل من جا خوش کرده بود و با دست و پا زدنی اعلام وجود میکرد الان میتونه بخنده و حتی دیگران رو به خنده وادار کنه،میتونه راه بره ، حرف بزنه ،شیطنت کنه، ابراز احساسات کنه و..... گمان نمیکنم هرگز بتونیم به درستی شاکر این همه موهبت خداوند باشیم.
گل دختر زیبای مامان
حدود یک ماه میشه که من و بابا مدام داریم خاطرات شیرین و فراموش نشدنی پارسال رو مرور میکنیم.
پارسال سعی کردیم قبل از ماه محرم خونه رو برای ورود شما آماده کنیم،بعد از اینکه خرید های مربوط به سیسمونی که زحمتش با مامان جوون بود تموم شد من و بابا اول تصمیم گرفتیم یه روشویی توی حمام نصب کنیم (که چه کار خوب و به جایی کردیم،البته با تشکر از بابای مهربوننت و عموعلی) ، بعد نوبت به کاغذ دیواری اطاقت رسید،که خیلی سخت انتخابش کردیم و خیلی گشتیم تا تونستیم تصمیم بگیریم(باید سعی میکردم رنگی رو انتخاب کنم که با تکه دوزیهای سرویس سیسمونیت هماهنگ باشه)و این داستان با رفت و آمدهای متمادی به جاهای مختلف به پایان انجامید.
مرحله بعدی چیدن سیسمونی بود(بماند که آوردن تخت و کمد که از کپل پا خریده بودیم حسابی با بد قولی مواجه شد و کلی کارهامون رو به تاخیر انداخت)اما بالاخره با کمک مامان جووووون و خاله های گلت سیسمونی چیده شد و یه روز بعد از ظهر یه مهمونی کوچولو گرفتیم با حضور مامانی و عمه حوری و زن عمو و خاله جون خودمو ...و همه چیز آماده بود برای ورود شما.
دقیقاَ پارسال یه همچین موقعی توی اولین ساعات از ٦ دیماه (حدود ساعت ١ بامداد) بیخوابی به سرم زده بود(حسابی سنگین شده بودم و سخت میخوابیدم) بیقرار دیدنت شده بودم،انگار کاسه صبرم لبریز شده بود، دست به قلم شدم و برات یه نامه نوشتم(متن نامه رو توی ادامه مطلب برات مینویسم) اما خبر نداشتم که فردا شبش ساعت ٢ بامداد اولین آثار وضع حمل رو خواهم دید.
فردا شبش وقتی عقربه های ساعت کم کم داشتن ورود به روز ٧ دیماه رو اعلام میکردن.من بازهم کلافه بودم و برای اینکه بتونم راحت بخوابم رفتم حمام اما باز هم خوابم نمیبرد.بابا محمد هم بیخواب شده بود.ساعت ٢ بامداد با شوقی درآمیخته به ترس فراوان به محمد گفتم باید بریم بیمارستان.اول به خانم دکتر امانی زنگ زدم که الان چیکار باید بکنیم از بین بیمارستان بهمن و مادران کدوم رو بریم که خانم دکترگفت سریع برید بیمارستان مادران بعد به مامان جون زنگ زدم و گفتم حاضر باشه که بریم دنبالش و بریم بیمارستان.شاید یکی دیگه از الطاف خدا این بود که این لحظات حدود ٢ بامداد بود و خیابون هم خلوت بود (همیشه به این موضوع فکر میکردیم که اگه یه وقت لازم باشه بریم بیمارستان و توی روز باشه با این راهبندان و شلوغی خیابونها چه کنیم) کمی مضطرب بودم اما شوق دیدارت به ترس و اضطراب غلبه میکرد.
شیرینی زندگیم
من فکر میکردم تو قبل از اذان صبح به دنیا بیای ولی......مراحل زایمان طول کشید،مامان جون و بابا محمد حسابی نگران هر دوی ما در انتظار بودن چند شیفت از پرستارها عوض شدند و من در حالی عجیب سیر میکردم درد زایمان به عنایت خداوند برام بسیار قابل تحمل بود و حتی میتونم بگم ساعات خوش معنوی رو سپری کردم تا ..................... اذان ظهر رو هم گفتن و من دیگه از درد به حالت بیهوشی افتاده بودم پرستارها باهام شوخی میکردن بهم روحیه میدادن میگفتن خیلی ها بیرون این در منتظر دیدن تو و نی نی هستن(صبح زود خاله سیمین هم اومد بیمارستان و بعد هم مامانی و عمه حوری اومده بودن)خلاصه...........ساعت ٤٠/١٢ روز ٧ دیماه سال ٨٩ فرا رسید و چشمان ما به جمال نورانی و نمکی و ماه شما روشن شد.لحظه هایی تکرار نشدنی و شیرین بعداز نه ماه و چند ساعت که شاید از اون نه ماه طولانی تر گذشت.
نی نی ناز ما با وزن ٨٥٠/٢ ***قد ٤٩ سانتی متر***دور سر ٥/٣٣ سانتی متر از عالمی بین ناسوت و ملکوت قدم به عالم ناسوت گذاشت و مثل همه انسانها از این امر گریان شد.
اگر بخوام از تمام احساساتم توی اولین بار که دیدمت و لحظه ای که تو رو تهنیک کردیم با تربت سید الشهدا و بعد اولین بار که شروع کردی به شیر خوردن بگم باید اعتراف کنم که لفظ و لغتی پیدا نمیکنم.
حال و هوای محمد عزیزم هم خییییییییلی دیدنی بود.این مرد پر از احساس غرق در شادی بود.شاید فرصت کنه و خودش برات از خاطرات تولدت بنویسه که چقدر انتظار توی بیمارستان عذابش داده بود و دیدن تو حسابی خستگی رو از تنش بیرون آورده بود.
حالا یک سال از بهترین خاطره مشترکمون گذشته و هردو تا سعی کردیم به خوبی نقش جدیدمون رو ایفاکنیم(من مامان شدم و محمد، بابا) حالا تا چه حد موفق بودیم خدا میدونه.هیچ وقت به اندازه این یکسال احساس مسئولیت نمیکردم و از خودم اینقدر غافل نبودم.همه زندگیمون شدی تو، ای زینب عزیز.
نمیدونی که با نزدیک شدنت به یک سالگی چه هیجانی در قلبم موج میزنه،حس و حالم مثل قبل از تحویل ساله مثل اینکه با حرکت عقربه های ساعت قرار اتفاق بزرگی بافته!!!!!!!
یک سال پر از خاطره های شیرین،پر از ماجرا و اتفاق های جور واجور.شکر خدا که به سلامت گذشت.دلمون میخواد برات جشن تولد بگیریم و همه اونهایی که تو رو خیلی دوست دارن تو این شادی شریک کنیم اما روز تولدت با ایام اسارت و غم کاروان کربلا و شهادت دردانه امام حسین (ع) حضرت رقیه مصادفه و چون قلب صاحب الزمان توی این دو ماه پر از غمه بی انصافیه که ما تو خونمون جشن بگیریم. پس صبر میکنیم تا ایام شادی توی ماه ربیع الاول و اون موقع به احترام امام زمانمون جشن میگیریم.
پ ن : بنده در همین جا از محمد عزیزم به خاطر تمام کمک ها و حمایت هاش توی این یک سال تشکر میکنم.و بهش تبریک میگم به خاطر این همه گذشت و مهربونیهایی که تو قلبش داره.
و با تشکر بسیار بسیار فراوان از مامان جووووون (که الان همراه بابا جون در سفر به عتبات عالیات به سر میبره)و خاله سیمین که توی این یک سال به من خیلی کمک کردن.مخصوصاَ خاله سیمین که هر روز پرتو مهرش دل من و زینب رو گرم میکنه.هر دو تامون خیییلی دوست داریم.