25 ماهگی زینب و جشن تولد دو سالگی
روزهای گذشته خدا رو شکر خیلی روزهای خوب و شادی بود
از جشن و بگیر تا تولد و مهمونی و گردش و ...
روز 4شنبه هفته گذشته اولین جشن تولد دو سالگیت
با حضور خانواده مامان و خاله مامان برگزار شد
و شما حسابی کیف کردی البته هر چی به آخر شب نزدیک
میشد خسته شده بودی و بهانه گیر طوریکه
کیک تولدت رو بابا برید عزیزم
البته از نقش موثر سجاد نمیشه غافل شد چون دو شب قبلش
خونه مامان جون مراسم تولدش بود فکر میکرد که اون شب هم
تولدشه و دوست داشت توی باز کردن کادوها و فوت کردن شمع
حسابی کمکت کنه و شما اصلاً از این همکاری استقبال نمیکردی.
در هر حال مراسم با خوبی و شادی برگزار شد و خوش گذشت.
البته هدایایی هم شما گرفتی و همه حسابی زحمت کشیده بودن
و دستشون درد نکنه و انشالله همیشه از این خبرها باشه
روز پنجشنبه هم مامان گلت با سرعت مشغول سر و سامان دادن
اوضاع خونه بود چون روز جمعه خانواده بابا مهمونمون بودند و
عصر جمعه جشن تولد دوم رو برگزار کردیم و باز هم
کلی هدیه گرفتی و مراسم خوبی رو داشتیم .
البته گاهی شما
قیافه میگرفتی و هرچی میگفتن نانای کن افتخار نمی دادی ولی
بالاخره با کارهای با نمکت همه رو به وجد می آوردی البته
بیشترین اوقات رو با محسن مشغول بازی بودی
و از این موضوع خیلی شاد بودی .
خلاصه مراسم تولد دو سالگی شما طی دو مرحله برگزار شد.
دیروز هم که روز عید ولادت پیامبر و امام صادق بود صبح حدود ٣٠/١٠
از خواب بیدار شدی و ما تصمیم گرفتیم که به خاطر هوای خوب توی
خونه نمونیم و با خاله فاطمه اینها رفتیم بیرون اول رفتیم
جنگل سرخه حصارو این اولین باری بود که شما با مرضیه
گردش رفتی
چون خیلی خنک بود کمی بازی کردی و ما ترسیدیم
که سرما بخوری زودی اومدیم و سوار ماشین شدیم
کلی زیر بارش بارون خیابون گردی کردیم و ناهار خوردیم
بعدش هم رفتیم خونه مامان جون
شبها معمولا وقتی میخوای بخوابی دوربین عکاسی رو
دستت میگیری و نگاه میکنی قبلا یه کم که نگاه میکردی
و زود میخوابیدی ولی الان کار به ساعت میکشه
و قصد خواب نداری . برای همین دیگه دوربین
رو تحریم کردیم و برات قصه میگیم تا لا لا کنی و
البته این موضوع مربوط به ساعت حدود ١ به بعده .
چند شب قبل که مامان میخواست برات قصه بگه
گفتی نه من میخوام قصه بگم و مثل گل نشستی و
با نمک فراوان شروع کردی :
یه خرگوش بود میخواست بره مسافرت بعد
رفت روی درخت بعد رفت فروشگاه شامپو خرید
بعدش رفت حموم آب بازی ... خلاصه مطلف ...
یعنی این جمله رو که گفتی مامان و بابا دیگه
میخواستند بخورنت اینقدر خندیدیم و لذت بردیم
از این قصه که حد نداره.
و این اولین قصه ای بود که خلاقانه ساخته بودی.
دیگه حسابی خانم شدی و چندتا شعر بلدی و
مولودی هم میخونی. دعای فرج رو کامل حفظ شدی و
بیشتر رنگ ها رو یاد گرفتی و چیز های هم رنگ هم رو
به ما نشون میدی و میگی مثل همن.تا ١٠ میشمری
مفهوم بزرگتر و کوچکتر بودن اشیا و یا پر و خالی
بودن داخل بطری و ظرف ها و سنگین و سبک
بودن رو از چند ماه پیش به خوبی بلدی.
در زمینه نانای هم تبحر خاصی داری.
اینقدر شیرین زبونی و همه حرف ها رو به خوبی تکرار میکنی که
نوشتن دایره لغاتت مشکله چون همه چیز میگی و کلی با تلفن
صحبت میکنی و خیلی درست و با مزه همه ماجراهایی
که داریم رو تعریف میکنی.
حتی تکه کلام هم داری!!!!!!!
نه خوب!!!!!
وقتی از توی اتاق میخوای بری بیرون میگی:
بریم تو بیرون!
دختر نازنیم بهمن ماه دومین سالگرد تولد وبلاگت هم هست
که در جای خودش خیلی خاص و دوست داشتنی است .
بقیه عکس ها توی ادامه مطلبن
اینم عکس میز توالت شماست که مامان جون برات خریده بود
و با دیدنش کلی ذوق کردی عسل.
جایگاه خانم تولد شب قبل از تولد
پارک جنگلی