یه روز جمعه بهاری تو دماوند
زینب جان! آخر هفته یعنی پنجشنبه و جمعه رو دماوند بودی
و حسابی از هوای خنک و باحال اونجا
استفاده کردی و از هوای فوق العاده گرم تهران فرار کردی.
البته تو این سفر کوتاه آخر هفته ای خاله ها
هم همراه بودند و حسابی خوش گذشت.البته شما که پنجشنبه شب تا حدود ٢ بیدار بودی
و مامان و بابا برای اینکه بقیه استراحت کنند با شما بازی میکردند تا لالا کنی .
در عوض صبح که ما بیدار شدیم و صبحانه خوردیم شما تاحدود ساعت ١ خواب تشریف داشتید.
تقریبا وقت ناهار بود که بیدار شدی و اون موقع خاله و آقا مهدی و نرگس و سجاد رفته بودند
و فقط ما بودیم خاله فاطمه جونت و احمد آقا . البته ما هم تا حدود٥ بودیم و چون
خاله اینها عجله داشتند بیان و از ترس اینکه جاده شلوغ بشه زود اومدیم و غروب خونه بودیم .
این چندتا عکس هم با زحمت از شما گرفتیم و طبق معمول شما بعدش لالا کردی
اینهم اول تجربه سرسره بازی زینب جونم
اینهم عکس دو تا گل خوشگل با همدیگه
در آخر هم اضافه کنم که مامان جون و بابا جون و خاله سیمین و علی آقا هنوز مکه بودند و
جاشون خیلی خالی بود توی دماوند.