فروردین 91 و گل 15 ماهه
تمام هستی ام،زینب
هفته اول فرودین امسال مشغول دید و بازدید های نوروز بودیم.شکر خدا شما خیلی سرحال بودی و از دَدَ رفتن های پی در پی خوشت اومده بود.
٧ فروردین ماه شدی یه گل خوشگل 15 ماهه که بی صبرانه در انتظار دیدار زوار کربلا (خاله سیمین و عمو علی) بودی تا حدود ساعت 5 بعد از ظهر که چشم ما به جمالشون روشن شد.توی این یک هفته ای که ندیده بودیشون با وجود اینکه خیلی سرگرم بودی اما دو سه باری بهانه گرفتی و با گریه و شیرین زبونی میگفتی .... عمو دِدِ عمو دِدِ .....(قابل توجه خاله سیمین که زینب بیشتر بهانه عموشو میگرفت) دلت میخواست بری خونشون عزیز دلم.
8 فروردین عازم سفر به مشهد شدیم.ساعت 40/12 پرواز داشتیم.هواپیما در کمال تعجب بدون تاخیر طولانی سر ساعت پرواز کرد وشما تقریباً تمام مدت توی هواپیما خواب بودی.همه چیز عالی بود به جز حال و احوال بنده(مامان) که از شب قبل دچار حال تهوع و دل درد و....... شده بودم و مجبور شدم 11 شب برم دکتر تشخیص داد ویروسیه و من نگران بودم ار اینکه نکنه تو هم مریض بشی.
یک هفته در مشهد به همراه مامان جون و باباجون و خاله فاطمه و عمو احمد زیر سایه لطف و عنایت آقا امام رضا حسابی بهمون خوش گذشت.منم بعد از 3-4 روز حالم خوب شد.گرچه این ویروس سمج دست از سرم بر نمیداشت اما خوشحال بودم که سراغ تو نیومده و مثل همیشه از خدا خواستم که همیشه سلامت باشی و "دردت به جون خودم باشه عزیز تر از جانم"
وقتی میرفتیم زیارت صلوات میفرستادی و در طول سفر تقریباً تا آخر صلوات رو یاد گرفتی.در و دیوارهای حرم رو میبوسیدی.بهت میگفتیم به امام سلام کن تو هم میگفتی:"نَنام" برای امام دست تکون میدادی و کلی توی رواق ها تاتی میکردی و خوش میگذروندی.توی سفر مامان عزیزم که مهربونترین مامان دنیاست کلی کمکم کرد.انشاالله امام رضا همیشه یاریش کنه.
زیارت قبول ماه مامان و بابا
خلاصه بعد از یه زیارت جانانه و عشق و صفا با سلطان علی بن موسی الرضا علیه السلام روز 14 فروردین عازم تهران شدیم و با یه تاخیر جانانه 4 ساعته توی فرودگاه هاشمی نژاد مشهد آواره شدیم ، حدود ساعت 30/8 شب زار و خسته رسیدیم خونه و مثل تمام دفعه های قبل از اینکه چرا با هواپیما سفر کردیم پشیمون بودیم.شما که بلافاصله پریدی تو بغل عمو علی و خاله هم برات سوپ درست کرده بود و تو هم که حسابی خسته و گشنه بودی تند تند سوپ میخوردی و در کمال تعجب به خاله میگفتی:"بَه بَه دِدِ"
روز چهارشنبه 16 فروردین از صبح بی اشتها بودی و عصر به طور ناگهانی شروع کردی به گریه شدید و اسهال و استفراغ به سرعت رفتیم دکتر ظاهراً اون ویروس لعنتی بعد از یک هفته اومده بود سراغت وااااااااااااای که همه دنیا روی سرم خراب شد.با وجود تزریق یه آمپول B6 تا صبح تهوع داشتی.حال و روز من و بابا هم که دیگه معلومه،من که از غصه داشتم دق میکردم مدام اشک میریختم و برات دعا میکردم.این اوضاع وحشتناک تا روز یکشنبه ادامه داشت دیگه خبری از خنده هات و نانای کردن هات نبود حتی حرف هم نمیزدی بیشتر میگفتی :" لا لا " حال نداشتی میخواستی همش بخوابی خیلی سخت بود خیییییییییییییلی و اگرمحبتها و حمایت ها و راهنمایی های مامان گلم نبود نمیدونم چی به سرمون میومد.مامانی هم خیلی نگرانت بود و مدام حالتو میپرسید و همش برات دعا میکرد.
شکر خدا چون دعای امام رضا بدرقه راهمون شده بود به خیر گذشت و از روز یکشنبه کم کم بهتر شدی.