روز و شب های سخت زینب
دختر نازنینم اول سلام چند روزی هست که میخوام برات بنویسم اما وقت فراغت درستی نداشتم تا بتونم درست با خیال راحت برات یادگاری بنویسم عزیز دخترم. از اول محرم که مشغول عزاداری خونه مامان جون اینها بودی و سرت گرم بود و این یکی از خوبیهای شروع وابستگیت بود چون تقریبا حواست پرت میشد و خیلی سراغ شیر خوردن نمیگرفتی اما از شب اول که قرار بود مثل خانم ها بخوابی و دیگه ماجرای اصلی آغاز شد . الهی بمیرم اصلا بلد نبودی بخوابی و کلا برنامه ای برای خواب نداشتی و تا حدود ٣٠/٣ انقدر بازی کردی و هربار که اسم خواب می اومد گریه میکردی که نخوابیم و بازی کنیم و مامان بنده خدا مجبور بود پا به پای تو بیدار ب...
نویسنده :
مامان و بابا
18:32