زينبزينب، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 7 روز سن داره

زينب عشق مامان و بابا

گل دختر 8 ماهه عیدت مبارک

فرشته آسموني مامان،دختر ماه و نازنينم، زينب گل حدود يك ماهه كه برات چيزي ننوشتم  توي اين يكماه مطالب زيادي بود كه ميخواستم برات بنويسم (جدول رشد 7 ماهگي و تبريك 8 ماهه شدنت و كارهاي زيادي كه ياد گرفتي مثل ناناي كردنت ،چهار دست و پا رفتن عجيب و غريب و بامزت،و اينكه دستت رو به هرچيزي ميگيري تا  بتوني بلند شي و بايستي ،گفتن كلمه دَدَ و به به با وضوح بيشتر از قبل و کلمه رفت که میگی بَفت،خیلی به جا و به موقع از این کلمه استفاده میکنی مثلا وقتی اسباب بازیتو ÷رت میکنی میگی بفت) گل خوشبوي من آخه  اين ماه ماه عادي و معمولي نبود.بايد از همه فرصت هامون نهايت استفاده رو ميكردیم تا از مواهب ماه مبارك رمضان بي نصيب نباشیم(...
9 شهريور 1390

خيلي تاخير داشتيم ولي اومديم

امروز با تاخيري فراوان بالاخره تونستم برات مطلب بذارم عزيز خوشگل من اين چند وقته خيلي چيزها پيش اومد كه مي خواستم برات بنويسم ولي بدليل مشغله هاي زياد نشد مامان طفلي هم كه خيلي كار داره و در بس در اختيار شماست و اجازه اينكه برات بنويسه رو شما نميدي فقط گاهي با موبايلش به وبلاگت سر ميزنه و با دلسوزي ميگه بايد خاطراتش رو بنويسيم . خلاصه كه خيلي دوست داريم تك تك لحظه ها و حركات شيرينت رو ثبت كنيم ولي با كمبود وقت مواجه هستيم باور كن كه شبها تا 2 بيشتر بيداريم ولي بازم وقت كم مياريم. آخرين باري كه برات نوشتيم زماني بود كه مريض شده بودي و حال مامان و بابا گرفته بود ولي به لطف خدا هر روز بهتر شدي و با كمك امام رضا سلامتيت رو بد...
26 مرداد 1390

نی نی ناز هفت ماهه

لطيف ترين حس زندگيم،زينب زيباي من الان كه دارم برات مينويسم ساعت حدود 1 بامداد روز 10 مرداد و شب اول ماه مبارك رمضان سال 1432 ه.ق . روز جمعه كه 7 مردادبود ما دماوند بوديم( با مامان جون و باباجون و خاله سيمين و خاله فاطمه) و من و بابا نتونستيم برات تبريك 7 ماهه شدنت رو بنويسيم . از روز شنبه هم يه كم حال و روزت به هم ريخته شد و روز يكشنبه حسابي تيريپ سرما خوردگي و تب برداشتي .ساعت 7 شب وقت دكتر داشتي براي چكاپ و واكسن هپاتيت( باز هم دكتر حميدي) چون حالت خوب نبود زودتر رفتيم و به خاطر تبي كه داشتي فعلا از زير واكسن زدن در رفتي. الهي برات بميرم گلم كه تو ماه گذشته 200 گرم بيشتر وزن نگرفتي و  وزن فعليت 200/7 .البته اگر...
11 مرداد 1390

زینب و جدول رشد(شش ماهگی)

عزيز دلم زينب چند روز بيشتر نمونده تا شما يه ني ني ناز هفت ماهه بشي.البته بنده هنوز جدول رشد شش ماهگيتو ننوشتم.چون کلاً از نيمه شعبان تا حالا سرمون حسابي شلوغ بوده و يا مهموني دعوت داشتيم يا خودمون مهمون داشتيم.دوشنبه ها رو هم كه  من و تو با خاله ها  ميريم كلاس از وقتي تو اومدي مامان جون هم با ما مياد و كلي خوش به حال من شده چون اونجا كلي به دادم ميرسه . زيباي مامان تو هميشه خانوم هستي و مثل يه گل نوشكفته در آغوش ما جا خوش كردي. روزهايي كه با همديگر تو خونه هستيم هم فرصت نميشه بيام برات بنويسم چون از وقتي بيدار ميشي دوست داري توجه من به طور تام به تو باشه عسلم.خيلي بازيگوش و شيرين شدي فدات شم.ديشب بابا محمد كلي باهات ...
5 مرداد 1390

زینب جونم هر روز ماه تر از دیروز

زینب عزیزم هر روز که میگذره و رشد و تکاملت بیشتر میشه مامان و بابا عشق میکنند الان که نزدیک به هفت ماهت داره میشه کارهای خوشگلت دلنشین تر شده : دیگه مثل خانمها می نشینی و بازی میکنی ، روروئک رو حرکت میدی (البته بیشتر عقب)،  با صدای بلند ما رو خطاب قرار میدی ، براحتی لیوان خودت یا شیشه رو میگیری سمت دهانت میبری، از همه خوشگلتر دندون هاته که دومیش هم داره در میاد ،  گاهی بصورت نشسته که هستی خیز برمیداری به صورتی که سینه خیز حرکت کنی ، حوصلت سر میره و دائم دوست داری مامان و بابا باشما بازی کنند و.... عزیز دلم هیچ چیز برای مامان و بابا شیرینتر از این نیست که ...
29 تير 1390

مبارك باشه دختر گلم

       مژده  مژده دختر نازنينم اولين دندون كوچولوت جوونه زد زينب زيباي مامان امروز روز ولادت حضرت علي اكبر و روز جوان بود.من و تو هم با مامان جون و خاله ها دعوت شده بوديم براي شركت در يك مولودي و تو كه بلد نبودي دست بزني اونجا كلي سرسري كردي گلم و با شيرين كاريهات دلمو بردي.وقتي اومديم خونه خوابيدي اينم عكست بعد از بيدار شدنته.عزيزم الان حدود يه هفته هست مثل خانومها مي نشيني و خودت رو كاملا نگه ميداري البته روزها من دورت رو سنگر بندي ميكنم تا خدايي ناكرده اگه  افتادي زبونم لال اوخ نشي. اين لباست رو هم مامان و بابا كه عاشقت هستند قبل از عيد نوروز برات خريده بودند تا شما براي...
23 تير 1390

گوله نمک ما

اول سلام  ، حلول ماه شعبان و اعیاد بزرگ اون رو به همه تبریگ میگیم چند روزی بود که میخواستم برات بنویسم ولی هر روز به شکلی نمیشد یه روز کار زیاد بابا و یه شب بخاطر بیداری شما و یه روز قطعی نت و... اما خدا رو شکر امروز موفق شدم تا برات بنویسم از اون هفته روز دوشنبه  که موقع واکسن شش ماهگیت بود و شب رفتیم پیش دکتر حمیدی و گفت فقط یکی از واکسن ها رو میزنه و یکی دیگه که هپاتیت باشه رو ماه دیگه میزنه .خلاصه بعد از معاینات مختلف دکتر گفت شما تقریبا ٧ کیلو شدی و روند رشدت با اسهال و مریضی خوب بوده و دکتر گفت که یواش میتونی سوپ هم نوش جون کنی . و اما قسمت سوزناکش شروع شد و آمپول با&nb...
15 تير 1390

در آستانه شش ماهگی گلمون

زینب عزیز دل  این روزها که آخرین روزهای پنج ماهگیته  حسابی خوشمزه تر شدی و خواستنی .  یکی از اون شیرینی هات سر سری کردنهاته که خیلی به دل مامان و بابا می چسبه و دلشون میخواد بخورندت.دیشب حدود ساعت ١٢ بود که بی تابی خواب کردی البته به سبک خودت (مالیدن سر و مماغت و صورتت رو با دستهای کوچولوت) خلاصه مامان مجبور شد وسط سریال شبکه سه شما ببره تو اتاقت و بخوابونه.خلاصه بعد از لحظاتی مامان گفت شما خوابیدی و ما هم یکم میوه خوردیم و ساعت١ بود که تصمیم به خواب گرفتیم و به محض ورود به رختخواب شما بیدار شدی و خیلی سرحال انگار که یه خواب نیمروزی کردی خیلی ...
6 تير 1390