زينبزينب، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 3 روز سن داره

زينب عشق مامان و بابا

دختر117 روزه من

زینب جون بابایی سلام امروز که دیگه نزدیکه ۴ ماهه شدنت هست یا بقول مامان گلت چهارماهت داره تموم میشه برات می نویسم .دخترم دیگه یواش یواش داری بزرگ میشی دختر نمکدون من.خنده های بجا تحویل گرفتن های به موقع و با نیات خاص و بعضی وقتها غریبی کردنت .که البته زمانش زیاد طولانی نیست و بعد از چند لحظه با خنده ای خوشگل به شخص مورد نظر دلبری میکنی. زینب جونم شبها که من میام خونه شاید انقدر وقتی نتونم کنارت باشم و بیشترین اوقات رو تو با مامان عزیزت میگذرونی و همه کارهات به دوش مامانه .ولی من تو همین چند ساعتی که خونه هستم سعی میکنم حسابی باهات بازی کنم تا شاید خستگی مامان در بره ولی شایداین نتونه ذره ای از زحمات روز مامان با...
4 ارديبهشت 1390

هر روز بیشتر عاشقت میشم

عزیزدلم زینب گلم دو روزه که وقتی با من کار داری و گریه میکنی تا صدام کنی لا به لای غرغر کردنهات و قان وقون هایی که میگی کلمه " ماما " رو هم یه جور خیلی با نمکی تکرار میکنی البته میدونم با هیچ منطقی جور در نمیاد که الان تو  بتونی حرف بزنی حتی یک کلمه !! اما خیلی با صداهایی که میتونی از گلوت خارج کنی بازی میکنی و یکی از این صداهای دلنشین این ماما گفتنته.بار اول که شنیدم گفتم چه جالب انگار منو صدا کرد اما تو گاهی این کلمه رو تو گریه هات تکرار میکنی و هر بار تو دل من قند آب میشه و هزار بار قربونت میرم عسلم.    در ضمن خنده های با صدات هم خیلی بیشتر از قبل شده .وقتی باهات بازی میکنیم اگر خیلی سر حال باشی کل...
1 ارديبهشت 1390

خاطرات چند روز زینب

      اول سلام ! دختر گلم چند روزی هست که میخوام برات یه پست جدید بنویسم ولی باور کن نمیشه هر روز یه جور میشه که موقعیتش رو پیدا نمیکنم مامان هم که حسابی مشغول شماست اما بالاخره الان این کار و شروع کردم و برات میخوام از چند روز گذشته بنویسم : از آخر اون هفته شروع کنم که روز ۵ شنبه تو و مامان عزیزت و خاله و علی آقا صبح پنجشنبه رفتید ویلای دماوند و منم شب با احمدآقا اومدم . خلاصه ۵شنبه و جمعه دماوند بودیم و حسابی هوای خوب خوردیم و چون هوای تهران خیلی غبار آلود بود اصلا دلمون نمیومد که برگردیم تو دماوند کلی لباسهاتو عوض کردیم و موهای قشنگت رو شونه کردیم و بردیمت تو باغ که با شکوفه های خوشگل عکس بگ...
29 فروردين 1390

زینب جون جون جونی ما

  زینب جان   ، دختر عزیزم امروز   صدمین روز   قدم گذاشتن شما به دنیاست   از روز تولد شما رنگ بوی زندگی مامان و بابا یه جور دیگه شده شیرینی و لذت پدر و مادر شدن اونھم با داشتن گلی مثل تو برای   ما بوجود آمده و ھر روز علاقه تو در دل مامان و بابا روز افزون میشه زینب جان برات ھمیشه بھترینھا رو آرزو داریم و سلامتی   و خوشبختی تو رو از خدا مسئلت می نماییم الان که صد روزه شدی   وقتی با یه خنده مامان و بابا رو تحویل میگیری قند تو دل ما آب میکنی و این شروعی از دل بردن شما از مامان و باباست .وقتی در بین چند نفر صورت خوشگلت رو به سمت ما می چرخونی و با یه خنده ابراز محبت...
22 فروردين 1390

چکاپ ماهیانه زینب

زینب گلم دیروز که البته بهتره بگم دیشب ساعت ۸ شب رفتیم دکتر برای چکاپ ماهیانه شما خانم منشی گفته بود که حدود ۸ تا ۳۰/۸ اونجا باشیم  تا همون موقع بریم داخل تا آقای دکتر حمیدی شما رو ببینه . خلاصه من و مامان تا رسیدیم دکتر حدود ۳۰/۸ بود با خودمون گفتیم احتمالا انقدر دیر شده دیگه دکتر رفته و باید دوباره وقت بگیریم (چون وقت اصلی شما برای چکاب ۷ فروردین بود ولی بخاطر تعطیلات مجبور شدیم که بعدا وقت بگیریم)  خلاصه من گفتم شما بنشینید توی ماشین من برم ببینم که دکتر هست یا نه .وقتی که در مطب دکتر رو باز کردم مواجه شدم با نی نی های مختلف  و پدر و مادرهاشون که در انت...
22 فروردين 1390

زينب زبل مامان و بابا

زينبم دختر عزيزم سال ۹۰براي تو شروع بسيار خوبي داشت چون  درست در اولين روز فروردين نتيجه چند روز  زحمت و مشقت شما به ثمر نشست و حاصل زحمت چند روزي رو كه سخت در حال تلاش  براي اين بودي تا بتوني برگردي و با فشارهاي مختلف روي مماغ كوچولوت و كوشش بسيار زياد براي اين داشتي تا برگردي و دمر بشي بالاخره به اين امر مهم دست پيدا كردي و تونستي بدون كمك ما بگردي .  آرزوي ما اينه كه تو توي همه تلاشهات موفق باشي گلم     ...
21 فروردين 1390