زينبزينب، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

زينب عشق مامان و بابا

مرور خاطرات سال 1392

گل زیبای مامان ، همدم کوچولو و مهربونم، زینب جونم...سلام این دوازدهمین پست در سال ٩٢ هست که مینویسم برات و میدونم  امسال کمتر از قبل خاطراتمون رو  ثبت کردیم. به قول بابا سال ٩٢ سال حادثه ها بود و ما نسبت به گذشته بیشتر  در مراسم ترحیم و بیمارستان حضور داشتیم که نزدیک ترینش خدابیامرز عمه مهناز بابا بود . به هر حال امسال داره تموم  میشه و مثل همه سالگردها و تولدها و ... گذر عمر رو به رخمون میکشه و چقدر با سرعت روزها و ماه ها در پی هم میدوند و یک سال جدید آغاز میشه امیدوارم خداوند به عمرت برکت عطا کنه و هر روزت بهتر از روز  قبل باشه عزیز د...
29 اسفند 1392

جشن تولد سه سالگی

اول از همه سلام هر روز صبح که بیدار میشم یکی از کارهایی که برنامه ریزی میکنم که انجام بدم اینه که وبلاگت رو آپ کنم ولی هر روز نمیشه اما امروز بالاخره موفق شدم و شروع کردم به نوشتن برای تو گل زیبا...     توی این چند وقت کارها و اتفاقات تلخ و شیرین مختلفی پیش اومده که نوشتن جزئیاتش شاید چندین روز طول بکشه ... اما تو این ماه گذشته مهمترین اتفاق تولد شما بود که بالاخره توی ماه ربیع الاول برات یه جشن کوچولو گرفتیم و کادوهای خوشگل خوشگل گرفتی و از همه مهمتر خودت خیلی خوشحال و سرحال بودی و امسال نسبت به سالهای قبل بیشتر برای تولدت اظهار شادی  و مسرت میکردی و این برای مامان و بابا از همه چی شیرین تر بود. &nbs...
10 بهمن 1392

گل دختر سه ساله

یگانه خالق بی همتا ای پدید آورنده تمام زیبایی ها ، مهربان ترین مهربانان  چگونه تو را شکر نعمت کنم که لایق آستان با عظمتت باشد؟ با این زبان الکن و توان اندک در برابر تو سر به سجده شکر میگزارم و شاید سکوت و سکوت و سکوت و تقدیم اشک شوقی به آستانت تمام حس دلم را بیان کند برای شکر ارمغان زیبایت .... زینب شیرین زبانم،مهربانم، امروز سومین سالروز ولادت توست ٧ دیماه ٨٩ به یادماندنی ترین و مهم ترین روز زندگی مان شد با نگاه تو و امروز سه سال است که ما به یمن وجود نازنینت "مامان و بابا"  شده ایم و ما هم در این سه سال کنار تو بزرگ شدیم و روحمان قد کشیده است ...
7 دی 1392

زینب جونم 2 سال و 10 ماهگیت مباااااارک

سلام به زیباترین تصویر قلبم همه دنیای من،ضربان قلبم،امید زندگیم زینب ن   ٣٤ ماهگیت مبااااااااااااارک  گل دخترم چند روزی هست که از عید غدیر و جشن های غدیریه گذشته.شکر خدا امسال هم حسابی سعی کردیم عید غدیر رو مفصل و باعظمت برگزار کنیم.گرچه هر چقدر هم تلاش کنیم که بزرگی و شکوه این عید رو همونطور که حقش هست ادا کنیم باز هم ناتوان و عاجزیم. مثل هر سال از ٥ روز جلوتر جشن های غدیریه باهمت دوستانمون توی کلاس برگزار شد و امسال با عنایت حضرت علی و صد البته همت مامان جون و باباجون و خاله سیمین و علی آقا شب عید هم خونه مامان جون جشن مفصلی برپا بود و حساااااابی در کنار دوستانمون به هممون خوش گذشت ...
8 آبان 1392

یه جور خوبه سه نفره

زینب جان بابا دختر گلم سلام برات می نویسم  که وقتی بزرگ شدی بدون که بابا و مامان از اونی که فکر میکنی بیشتر عاشقت هستند.       عزیز دلم هفته گذشته طی تصمیماتی که من و  مامان گرفتیم صبح زود روز سه شنبه 9 مهر 92  ساعت حدود 11 صبح تهران رو به مقصد شمال  ترک کردیم . شما که کلا پایه مسافرت و خرید هستی با استقبال کامل از این موضوع صبح بیدار شدی و صبحانه خوردیم و راه افتادیم .حول و حوش  ساعت 1 بود که وارد استان مازندران شدیم و هوای نمدار و مرطوب شما رو حس کردیم . یه هوای ابری  با حال و جاده چالوس ...     حدود ساعت 3 بود که دیگه &nb...
16 مهر 1392

34 ماهگی عشق مامان و بابا

زیبا ترین ارمغان خالق مهربان همه وجودم،ای عشق شیرین، زینب ٣٤ ماهگیت مباااااااارک عروسک زیبای مامان روز ها و شب ها داره به سرعت سپری میشه و دلچسب ترین اتفاق برای من و بابا اینه که میبینیم تو داری روز به روز بزرگتر و خانم تر و فهمیده تر میشی.     خدا رو هزارااان بار شکر میکنم به خاطر قلب مهربونت اینقدر من و بابا رو از عشق و محبتت سیراب میکنی که تقدیم همه وجودمون به تو به نظر کار کمی میاد همه موقعیت ها رو به خوبی درک میکنی و البته  دوست داری همیشه ما رو راضی و خوشحال ببینی تا جایی که من اگر کمی لحنم تند بشه و یا اخم کنم با زبون شیرینت زود میگی "...
8 مهر 1392