زينبزينب، تا این لحظه: 13 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

زينب عشق مامان و بابا

عشق کلاه قرمزی!!!!!!!!

(( سلام  گل زیبای خونمون زینب جان )) زینب جونم هر وقت میریم خونه مامان جون شب که شوهر خاله ها میان ما چادر سرمون میکنیم تو هم بدو بدو میای میگی منم چادر میخوام.وقتی چادر سرت میکنی چند دقیقه ای ساکت و خانوم میری روی مبل میشینی بعدش هم دوباره مشغول بازی میشی   این روزها خیلی حرف ها برات داشتم اما دیگه دلم نمی خواست از مریضی هات بنویسم. دلم نمیخواست بنویسم چند روزی بود که زیر پلک چشم سمت چپت متورم شده بود و مدام تورمش بیشتر میشد تا اینکه به قول خودت یه قلمبه توی چشمت ایجاد شده بود . رفتیم متخصص چشم پزشک و با کلی شلوغ بازی هایی که توی مطب راه انداختی  چشم های زیبات رومعاین...
3 اسفند 1391

25 ماهگی زینب و جشن تولد دو سالگی

روزهای گذشته خدا رو شکر خیلی روزهای خوب و شادی بود از جشن و بگیر تا تولد و مهمونی و گردش و ... روز 4شنبه هفته گذشته اولین جشن تولد دو سالگیت با حضور خانواده  مامان  و خاله مامان برگزار شد  و شما حسابی کیف کردی البته هر چی به آخر شب نزدیک میشد خسته شده بودی و بهانه گیر  طوریکه کیک تولدت رو بابا برید عزیزم البته از نقش موثر سجاد نمیشه غافل شد چون دو شب قبلش خونه مامان جون مراسم تولدش بود فکر میکرد که اون شب هم تولدشه و دوست داشت توی باز کردن کادوها و فوت کردن شمع حسابی کمکت کنه و شما اصلاً از این همکاری استقبال نمیکردی . &...
12 بهمن 1391

دوسال پر از عشق و هیجان

 سلام دلبر کوچولوی مامان،همه هم و غم مامان، زیباترین جلوه هستی برای قلب عاشقم... زینب  خییییییییییییلی وقته چیزی برات ننوشتم از آخرین باری که برات نوشتم تا الان بیشتر از دو ماه میگذره  ا ما توی این مدت محمد جونم خاطرات زیبای با تو بودن رو برای هر سه تامون ثبت میکرد. الهی که همیشه سایه اش رو سرمون باشه. عنوان آخرین پستی که برات نوشتم این بود " شروع به قطع یک وابستگی شیرین و عاشقانه " شاید یکی از دلایلی که اینجا کم پیداشدم همین مراحل  از شیر گرفتن شما بود که واقعاً کار دشواری بود هم برای تو وهم برای من واااای که اولش چقدر حس بدی داشتم احساس دوری ...
27 دی 1391

ماه ربیع المولود ماه شادی

سلام سلام اول از همه حلول ماه شادی ماه ربیع الاول رو تبریک میگم امیدوارم که همه دلشون شاد شاد باشه دو ماه عزاداری و سوگواری قبول باشه دختر نازنینم زینب گلم شما هم که از عزادارای خوب امام حسین بودی از شما هم قبول باشه انشاالله زینب خوشگلم از اوایل محرم که توی خونه کتیبه عزا زدیم هر موقع که میخوای کاری انجام بدی و شادی کنی میگی هر وقت این رو برداشتیم باید نانای کنیم و شادی کنیم قربونت برم که انقدر باشعوری ... تو چند وقت گذشته و هفته قبل حسابی سرگرم بودی شب اربعین با مامان و بابا سه تایی رفتیم مسجد قبا روضه محمد طاهری و حسابی کیف کردی و سینه زدی  ٢٨صفر هم خو...
25 دی 1391

زینب خانم دو ساله شد

زینب زیبای من ، عزیز قلبم ، آروم جونم، قربونت برم   دو ساله شدی امشب برای مامان و بابا یه شب خیلی خاصه چونکه عزیز دلشون مثل امشبی دو ساله شده و قلب مامان و باباش از این بابت خیلی شاده زینب خوشگلم دو سال قبل یه همچین شبی شام خونه مامان جون اینها بودیم و مامان دیگه حسابی به سختی کارهاش رو انجام میداد و انواع و اقسام مشکلات به سراغش اومده بود از انواع ورم و ... خلاصه شب حدود ساعت ١٢ اومدیم خونه و تا حدود ساعت ٢ بو دکه مقدمات تشریف فرمایی تو گل خوش رنگ وبوی زندگیمون مهیا شد و مامان و بابا و مامان جون رو راهی بیمارستان کرد چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی ب...
7 دی 1391

دختر گلم داره 2 ساله میشه

اول از همه سلام زینب جونم امروز که بیست و هشتمین روز از ماه آذر سال نود و یک دیگه چند روز بیشتر تا تولد دو سالگیت باقی نمونده ، از تولد یکسالگیت تا الان خدا رو شکر پیشرفت هات فوق العاده بوده عزیزم . انشاالله امسال هم بعد از ماه عزای اهل بیت و تو ماه ربیع تولدت رو جشن میگیرم . توی این چند وقتی که گذشت خیلی کارهای مختلفی پیش اومد دهه سوم ماه محرم خونه مامانی (مامان بابا) روضه خانم ها بود و شما هر روز همراه مامان ظهر میرفتید خونه مامانی و مشغول روضه بودی حتی یک شب هم بخاطر راحتی شما خونه مامانی اینها موندیم و شما کلی کیف کردی . مامانی برات قصه خاله سوسکه گفت و تو ...
28 آذر 1391

روز و شب های سخت زینب

دختر نازنینم اول سلام چند روزی هست که میخوام برات بنویسم اما وقت فراغت درستی نداشتم تا بتونم درست با خیال راحت برات یادگاری بنویسم عزیز دخترم. از اول محرم که مشغول عزاداری خونه مامان جون اینها بودی و سرت گرم بود و این یکی از خوبیهای شروع وابستگیت بود چون تقریبا حواست پرت میشد و خیلی سراغ شیر خوردن نمیگرفتی اما از شب اول که قرار بود مثل خانم ها بخوابی و دیگه ماجرای اصلی آغاز شد . الهی بمیرم اصلا بلد نبودی بخوابی و کلا برنامه ای برای خواب نداشتی و تا حدود ٣٠/٣ انقدر بازی کردی و هربار که اسم خواب می اومد گریه میکردی که نخوابیم و بازی کنیم و مامان بنده خدا مجبور بود پا به پای تو بیدار ب...
13 آذر 1391